مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ در سال۱۲۴۳ در روستای کوچک بجنگرد، حوالی نیشابور کودکی به دنیا میآید که سرنوشتش به خاموشی و تاریکی گره میخورد، اما همین تاریکی، او را به روشنایی دیگری میرساند. عبدالجواد، فرزند ملاعباس واعظ نیشابوری است. تنها چهارسال دارد که گرفتار بیماری آبله میشود. بیماری به درازا میکشد و طبیبان هم کاری از دستشان برنمیآید. بر بالین عبدالجواد حاضر میشوند، اما جز صبر راه چارهای نمییابند. اهل خانه همه نگران حال عبدالجوادند.
دست به آسمان میبرند، اما بیماری، بیرحمتر از چیزی که تصور میکنند، ظاهر میشود. آبله، چون دیوی پلید، روی چشمانش سایه میاندازد. چشم راستش را برای همیشه میگیرد و چشم چپ را به آستانه نابینایی میکشاند. همانجا که جهان برای بسیاری به پایان میرسد، برای او آغاز میشود. میرزا عبدالجواد در کودکی، چنان حافظهای مییابد که انگار ذهنش باغی پر از آینههای روشن است. آینههایی که نور دانش را منعکس میکنند. پدرش، که مردی اهل حکمت است، او را به مکتب میسپارد. ادیب، زودتر از دیگر کودکان، الفبا را میآموزد.
همه حیرت میکنند و عبدالجواد از همان کودکی، بهواسطه حافظه قوی و هوش سرشار خود را متمایز میکند. در همان کودکی به نیشابور میرود. شهر پررمز و راز و مهد ادیبان. به فراگیری مقدمات علوم ادبی و دینی میپردازد. بعدها برای ارتقای دانستههای خود رهسپار مشهد میشود، شهری که تا پایان عمر، مأوای او و شاهد شکوفاییاش میشود.
ادیب نیشابوری پس از پایان تحصیلات، در مدرسه نواب مشهد مشغول میشود. حجره سادهاش، پناهگاه واژهها و اندیشههایش میشود. در آن حجرههای کوچک و بیزرقوبرق، صدای گرم و متین ادیب، شبهای خاموش طلبهها را روشن میکند. کلاسهایش، بیشتر به محفلی میماند از کلمات دقیق و بدیع. او با آن بینایی اندک و چشمان نیمهخاموش، طوری میبیند که بسیاری از بینایان هم نمیبینند.
او درس میدهد، بیآنکه از شاگردان پاسخ بخواهد «میگویم آنچنان که دیگر جایی برای پرسش نماند.» درسهایش از مغنی و مطول گرفته تا معلقات سبع، از مقامات حریری و بدیعی تا شرح نظام و فلسفه، دریایی است که تشنگان علم را سیراب میکند، اما دانش او محدود به ادبیات نیست. در نجوم، حکمت، منطق، ریاضیات، موسیقی، طب، رجال، فقه و اصول نیز دستی دارد. ذهن کنجکاوش، هر لحظه در گوشهای از جهان هستی سیر میکند.
شاگردانش، همچون ستارگانی درخشان، از کلاس درس او بیرون میآیند. ملکالشعرای بهار که سیاست و شعر را به هم گره میزند، بدیعالزمان فروزانفر که عطر مولانا را به ما میرساند، محمدتقی مدرس رضوی، محمد پروین گنابادی، ادیب طوسی و بسیاری دیگر، همگی از سایهسار حکمت او برمیخیزند. ادیب، اما نهتنها معلم که مربی بود؛ تربیتی از جنس وقار، از جنس صبر، از جنس نگاهی که حتی بدون نور، معنا را درک میکند.
بعدها اشعارش در دیوان «لآلی مکنون» گرد میآید. سبکش، ریشه در سنت خراسانی دارد. همان سبک سترگ و استوار، بینیاز از جلوهفروشی. شعرش، تلفیقی از عقل و اشراق، حکمت و ذوق است. یکی از دلمشغولیهای ادیب، تصحیح متون است. دیوان محمد جمالالدین اصفهانی را با وسواس و دقتی مثالزدنی ویرایش میکند.
در سال۱۲۸۱، قلب عبدالجواد ادیب نیشابوری که سالها برای حکمت و ادب تپیده بود، آرام گرفت. ادیب در مشهد چشم از جهان فروبست و در یکی از رواقهای حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد. شاید مناسبترین آرامگاه برای چنین مردی، همانجا بود. ادیب ارادت خاصی به امام هشتم داشت. اهل قناعت بود و مناعتطبع داشت. از راه حقالتدریس و عایدات اندک موروثی روزگار میگذراند. بهدنبال مال دنیا نبود. چیز بیشتری از زندگی نمیخواست. در مدت حیات خود تأهل اختیار نکرد و مجرد زیست.
او عقیده داشت «ادب، چراغ دل است». کمحرف و عمیق بود. روزها را به تدریس میپرداخت و شبها را به عبادت. هرگز درگیر مدح و ستایش هیچکس نشد. جز برای خدا، برای کسی تبلیغ نمیکرد. از سیاست به دور بود و سادهتر از این حرفها زیست. لباسش ساده، غذایش اندک و وقتش صرف علم شد. او یکی از آخرین بازماندگان نسل مردانی بود که علم را نه برای نام، که برای به پایان رساندن رسالت آموخت. او نه به خاطر نابینایی، که به دلیل روشندلیاش، جاودانه شد.